محل تبلیغات شما

کلاهه

نویسنده: هدیه دشتی

همین جوری داشتم تو پیاده رو راه میرفتم و تمام حواسم به ادمای اطرافم بود.

 مثل یک پسر هیجده ساله عادی که داره تو پیاده رو قدم می زنه، منم داشتم قدم می زدم‌. هوا خیلی سرد بود و برف کمی می بارید و این، برای نوع پوشش و استتار من خیلی خوب بود. شلوار مشکی پوشیده بودم با بوت های کوتاه مشکی و یک ژاکت مشکی که روش یک کاپشن چرم تنم بود. با یک کلاه کاموایی مشکی، با ظاهری عادی داشتم راه می رفتم و دنبال یک موقعیت مناسب می‌گشتم که چشمم به مرد جوانی افتاد که داشت از رو به رو می‌اومد. اولین چیزی که از تیپش ادمو جذب می کرد، پالتوی مشکی بلندی بود که تنش بود. دوتا دستاش تو جیبش بود که وقتی یکی از دستاشو از جیبش در اورد بیرون، گوشیش که تو جیبش بود، نصفش از جیبش در اومده بود و فقط کافی بود دست کنی تا برش داری برای خودت. این آسون ترین جیب زنی بود که تا به حال دیده بودم و می خواستم انجام بدم.

با همون حالت عادی رفتم تا از کنارش رد بشم. همون طور که داشتم رد میشدم، دستمو کردم تو جیبش که گوشیش رو بردارم که یکهو نمی دونم چی شد که فهمید و دستم و گرفت و باعث شد من وایسم و ت نخورم .

سرمو برگردوندم و نگاش کردم. یک پوزخند زد و صورتش و برگردوند طرفم و نگام کرد. تازه تونستم درست ببینمش. چشمای درشت مشکی، صورت سفید با یکم ته ریش و موهای تقریبا بلند پرکلاغی.

خیلی شوکه شدم که فهمید دارم گوشیش رو بر می‌دارم. اولین کسی بود که حین ی من می‌فهمید و منم بار اولم بود که تو چنین شرایطی گیر می کردم. یک نگاه به اطرافم انداختم. هیچ کس حواسش به ما نبود. اگه دستمو با شتاب از دستش در می‌آوردم و فرار می کردم، همه ی ادمای اطرافمون می‌فهمیدن و به کمکش می‌اومدن و من گیر می‌افتادم؛ پس تصمیم گرفتم بدون اینکه کسی بفهمه از دستش فرار کنم. دستمو یکم از دستش سعی کردم بکشم بیرون؛ اما همون یکم باعث شد که دستش دور مچ دستم بیشتر سفت بشه!. نگاش کردم. پوزخند روی لبش بیشتر شد و سرش و به دو طرف به نشونه ی نه ت داد و این یعنی نمی تونی از دستم فرار کنی. از اندام و زوری که داشت معلوم بود که ورزشکاره؛ اما من متاسفانه هیچی از ورزش حالیم نبود. یک دفعه یک فکری زد به سرم. تصمیم گرفتم بشم همون چیزی که هستم. نه چیزی که الان دارم نشون می دم. مطمئن بودم در اون صورت می تونم از دستش فرار کنم. از فکری که تو سرم بود لبخند کوتاهی زدم که تعجب کرد و بیشتر بهم خیره شد تا بفهمه قصدم چیه!

همون طور که دستم تو دستش بود، یک قدم عقب رفتم که باعث شد فاصلمون بیشتر بشه. به ارومی دست ازادمو بالا اوردم. اول کردم تو جیبم که انگار دارم کاری انجام می دم؛ بعد یکهو دستم و کردم زیر کلاهم. اونم فکر کرد توی دست من چیزیه و مثل این که نقشه ای دارم. برای همین سریع دست ازادشو اورد بالا و کلاه و از سرم کشید بیرون. یعنی دقیقا کاری که من می خواستم انجام بده. کشیدن کلاه از سرم باعث شد که اون آبشار حنایی رو که عاشقشون بودم و تا کمرم می رسید و هیچ وقت نمی بستمشون، دورم بریزه!. سرم و یکم خم کردم و خیره شدم تو چشماش که داشت از حدقه می زد بیرون.

 به قدری تعجب کرده بود که فقط بهم خیره شده بود. همون طور که بقیه ادما گول ظاهرم و می خوردند، اونم گول خورده بود و فکر کرده بود من پسرم. درحالی که من یک دختر با پوشش یک پسر بودم و هیچ وقت با لباس دخترونه نمی رفتم ی!

همون طور که بهم خیره شده بود، سعی کردم قسمت دوم نقشم و عملی کنم.

 سرمو دوباره صاف کردم. زل زدم توی چشماش و یک لبخند شیطون زدم و در همون حال که لبخند می زدم، یک چشمک هم زدم که باعث بشه شوکش بیشتر بشه. که شد و چشماش که تازه داشت به حالت عادی بر می گشت، دوباره گرد شد. حالا نوبت قسمت سوم نقشه بود.

همون دستمو که اسیر دستش بود و به ارومی اوردم بالا که باعث شد دست اونم که دستمو گرفته بود بیاد بالا. دستمو تا اخر اوردم بالا. نگاش یک ثانیه به چشمام بود و یک ثانیه به دست من که داشت بالا می رفت و دست اونم با خودش می کشید.

تمام شوک و تعجب هایی که تا حالا بهش وارد کرده بودم، باعث شده بود که دستش دور دستم خیلی شل بشه و این یعنی همون چیزی که من می خواستم. همون طور که دستم بالا بود، یک قدم بهش نزدیک شدم و درست مثل یک عروس که از زیر دست شوهرش رد می شه و می چرخه، منم به ارومی از زیر دستش چرخیدم. که باعث شد برای این که دستش نپیچه دست منو یک ثانیه ول کنه و منم در همون حالت که می چرخیدم، با اون دست دیگم گوشیشو از جیبش در اوردم و وقتی چرخشم تموم شد و دستم ول شده بود بدون لحظه ای درنگ پا به فرار گذاشتم.

اون مردم که خیلی شوکه شده بود از نمایش من، نتونست هیچ عکس العملی انجام بده و تا به خودش اومد من خیلی ازش دور شده بودم و کلا بیخیال من شد و فقط به کلاه من که هنوز توی دستش بود خیره شد.

 

داستان کوتاه نفرت دریایی به قلم هدیه دشتی

داستان کوتاه کلاه دزد به قلم هدیه دشتی

داستان کوتاه عشق برفی به قلم هدیه دشتی

یک ,دستش ,تو ,دستم ,باعث ,رو ,بود که ,باعث شد ,بود و ,همون طور ,طور که

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

برخی از شهدای دفاع مقدس استان لرستان